ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

سلام برو بچه ها.....چطورین؟؟!!...خوفین؟؟!!....!!!.....

تاریکی،تنهایی،سکوت  (قسمت اول)

از وقتی که تو رشته و دانشگاه مورد علاقم قبول نشدم و تصمیم گرفتم امسال دانشگاه نرم تا سال بعد دوباره کنکور بدم، خیلی افسرده و بی حوصله شدم؛ اما حال خرابم به خاطر کنکور و دانشگاه نیس، احساس میکنم کسی دوسم نداره و همینطور دیگران درکم نمی کنن! از طرفی چون نه مدرسه میرم نه دانشگاه و دوست خاصی هم ندارم که باهاش برم بیرون، بیشتر اوقات خونم و سروصدای دعواو بازی خواهر و برادر کوچیکترم و گیرای مامانم واسه کمک تو کارای خونه، اعصابمو خورد و به افسردگیم اضافه میکنه! بیشتر اوقات وانمود میکنم خوابم میاد و مدتها تو اتاقم دراز میکشم و میرم تو رویاهام! اما، بدبختیِ من که یکی دوتا نیس؛ برادرم صدای تلوزیونو اِنقدر بلند میکنه که حتی تو اتاقمم آرامش و آسایش ندارم! خلاصه، اوضاع خونمون اِنقدر شیکِ که تازگیا تصمیم گرفتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم و به سلامتی از این وضع خلاص شَم! من عاشق تنهایی، سکوت و تاریکیَم و اگه ازدواج کنم کمِ کمِش هر روز یه یه ساعتی تو تاریکی و سکوت تنها میشم و این یعنی اِندِ خوشبختی! اما بازم یه مشکلی هَس؛  تا چند وقت پیش که قصد ازدواج نداشتم هی را به راه خواستگار می اومد واسم اما حالا قحطیِ خواستگاره و حتی از اِسمشم خبری نی!

یه شب موقع خواب که یاد خاطرات تلخ گذشته و اوضاع بیوتی فول (beautiful)  زندگیم افتادم، بعد از کلی گریه و غصه به قصد نجات از علافی، از خدا یه دوس پسر خواستم و آرزوکردم همون لحظه یکی بهم زنگ بزنه، تقاضایِ دوستی کنه و اِنقدرم سیریش باشه که همه ی نازایِ من واسه دوستی رو بکشه و کم نیاره و خستَم نشه! خیلی منتظر شدم، اما مثل اینکه قحطی فقط خواستگارارو نزده بود؛ بلکه کُلُّ هُم جمعیت پسرا فِرت شده بودن! توهمین حال و هوا بودم که صدای بابام که میگفت پاشو بیا صبحونه بخور، بیدارم کرد و هر چی فسفر سوزوندم، نفهمیدم ماجرایِ دیشب خواب بود یا بیداری....!!!

چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:19توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی (فصل دوم)

از مغازه که روفتیم بیرون، تو یه نگاه شماررو حفظ کردم و قبل از اینکه مامانم فرصت دعواو سرزنش پیدا کنه، کاغذ و پاره کردم و انداختم تو جوی آب! و به مامانم گفتم: واسه این گرفتم که دلش نشکنه، نمیخواستم که بهش زنگ بزنم. اونم تقریبا خوشحال شد از اینکه دخترخوبی مثل من داره!

...............

این مجسمه هم مثل اون یکی به دل دوستم و هم کلاسیام نشست. اما حیف تاچهار پنج ماه، هیچ مناسبتی نبود که به بهانه ی هدیه گرفتن اون پسررو دوباره ببینم. جرئت زنگ زدنم نداشتم، میترسیدم مامان بابام بفهمن و ... .

...............

اوايل تابستون بود. تقريبا يه ماه از آخرين باري كه ديدمش مي گذشت. دلم براش تنگ شده بود. تو خونه تنها بودم؛ تمام جرأت وشهامتمو جمع كردم و بهش اس دادم. زنگ زد. جواب دادم اما درست وقتي كه مي خواستم حرف بزنم، مامانم اومد! اون روز خيلي به هم اس داديم، از همه چي حرف زديم و همديگه رو شناختيم. چند بارم ازم خواست حرف بزنم كه گفتم جلو مامانم نميشه، باشه بعدا. ازاس ام اس ها فهميدم كه اسمش ميلادِ، 20سالشه؛ وضع زندگيشون اصلا خوب نيست. مامانش يه بيماري سخت داره و يه جورايي دمِ مرگه! باباش شب و روز كار مي كنه كه خرج زندگي و داروهاي مامانشو در بياره. از همه مهم تر اين كه بيماري قلبي داره! با وجود اين كه عاشق درس خوندنه، درسو بي خيال شده، روزا كارگري مي كنه و شبا با دستگاهي كه با بدبختي خریده مشغول كار مورد علاقش ميشه و يه خوردم از اين راه پول در مياره و همينطور گفت كه هيچ دوستي نداره و همه به خاطر وضع زندگيش باهاش دوست نميشن و از اين كه بهش اس دادم و قبول كردم باهاش دوست باشم اظهار خوش حالي و ازم تشكر كرد. بعداز شنيدن اون حرفا بيشتر احساس مي كردم دوستش دارم، نمي دونم شايدم اون احساس از روي دلسوزي بود اما هرچي كه بود، تصميم گرفتم هرجوري شده باهاش دوست باشم و تمام سعيمو بكنم كه اميدشو به زندگي بيشتروخوش حالش كنم.تقريباهم موفق شدم و...

...............

يكي دو هفته از دوستيم با ميلاد مي گذشت كه يهو به سر مامانم ميزنه بعد از سه چهار سال يه نگاهي به گوشيم بندازه. از شانس گند من درست همون لحظه كه بر ميداره ميلاد اس ميده. مامانم شك ميكنه وبهش زنگ ميزنه. اونم با خوش حالي جواب ميده؛ ميگه:جونم عزيزم!  تمام تلاشمو كردم كه مامانم باور كنه مزاحمِ و اصلا نميشناسمش اما نشد كه نشد. كلي دعوام كرد، گوشيمم ازم گرفت و تهديد كرد كه به بابام ميگه. خيلي التماسش كردم، اما كارساز نبود، اگه به بابام ميگفت بدبخت مي شدم.

رفتم پيشش و واسش اززندگي ميلاد گفتم وگفتم قصدم كمك بهش بوده. اين حرفارم باور نكرد اما خوشبختانه همه اس ام اس هاي ميلاد و نگه داشته بودم. بعد ازكلي اصرارگوشيمو روشن كرد وشروع كرد به خوندن اس ام اس ها.

- از كجا معلوم راست ميگه؟

- چرا بايد دروغ بگه؟ من مطمئنم راست ميگه.

- از كجا مطمئنی؟

- ازلحن گفتنش،گريه هاش، مجسمه اي كه واسه فروش آورده بود، سرووضعش. اينا چيزكميه؟

دوباره بهش زنگ زد. چند كلمه اي با هم حرف زدن، نميدونم يهوچي شد وچي به هم گفتن كه بعد از اتمام حرفاشون مامانم بهم گفت: اگه دوست داري، ميتوني باهاش دوست باشي!

خيلي تعجب كردم وخوش حال شدم. پريدم بغلش كردم وبعدازتشكركردن، پرسيدم: بازم به بابا ميگي؟

- ميگم اما يه طوري ميگم كه دعوات نكنه!

- مرسي مامان جون

گوشيمو برداشتم و رفتم طرف اتاقم. صدام زد و گفت: نميخواي بپرسي درعوضش چي ميخوام؟!

- چي كار كنم؟!

- بايد بهم قول بدي تو رابطت باهاش زياده روي نكني وحدّوحدودو رعايت كني. ميفهمي كه چي ميگم؟!

- باشه، قولِ قولِِ قول ميدم. حالا ميشه برم بهش زنگ بزنم؟ زنگ نزنم فكر مي كنه داري دعوام ميكني...!

- برو

رفتم بغلش كردم. بوسيدمش و بازم ازش تشكر كردم. دوييدم تو اتاق، درو بستم وبهش زنگ زدم. براي اولين بار با خيال راحت و بدون هيچ ترسي داشتم باهاش حرف ميزدم. اونم از اتفاقاتي كه افتاده بود خوش حال بود! شب وقتي بابام اومد خونه، مامانم ماجرا رو واسش تعريف كرد و همون طوري كه قول داده بود، يه جوري گفت كه دعوام نكرد و اونم با همون شرطي كه صبح مامانم بهم گفته بود، اجازه داد با ميلاد دوست باشم!

...............

از اون روز به بعد رابطم با ميلاد بيشتر شد. هروقت ميگفت ميخواد ببينتم ميرفتم پيشش. من به حرفش گوش ميكردم و اونم به نظرات من احترام ميذاشت! اوايل، فكر ميكرد من خيلي بهش لطف كردم كه باهاش دوست شدم و هي ازم تشكر مي كرد و تا تقي به توقي ميخورد معذرت خواهي ميكرد! تمام تلاشمو كردم كه بهش ثابت كنم، فكرش اشتباهه و وقتي تندتند معذرت خواهي و تشكر ميكنه ناراحت ميشم و بالاخره بعد از چند ماه اون حرفارو فراموش كرد و كاملا صميمي شديم.

...............

اون موقع ها از روانپزشكي خيلي خوشم مي اومد و دوست داشتم تو دانشگاه هم، همين رشته رو بخونم. اما همه به جز ميلاد ضد حال ميزدن وميگفتن هيچ وقت نمي توني روانپزشك بشي!

طبق علاقم، وقتي دبيرستان بودم كتاب روانشناسي زياد مي خوندم و هر وقت ميلاد باهام دردودل ميكرد و از زندگي اظهار نااميدي مي كرد، سعي ميكردم با يه دليل منطقي نظرشو عوض كنم وبهش اميد بدم. هميشه هم حق با من بود و به حرفم گوش مي كرد و دست از قرزدن برميداشت! و تشويقم ميكرد و ميگفت روانپزشك خوبي ميشي و حتي گاهي دكتر صدام ميكرد! حرفاي ميلاد و ديگران و علاقم باعث شد،  تو رشته مورد علاقم كنكور بدم. ما تو پايتخت زندگي نمي كرديم و من تو بهترين دانشگاه كشور كه تو پايتخت بود قبول شده بودم. وقتي به ميلاد گفتم وانمود كرد خيلي خوشحال شده اما غصه دوري ازم توچشماش موج ميزد. آخرسرم به خاطر اون نرفتم و ترجيح دادم برم دانشگاه شهر خودمون!

...............

 روزاي خوبي رو باهم گذرونديم .هرچي ميگذشت بيشترعاشق هم مي شديم اواخر دوستيمون به جايي رسيده بوديم كه بايد روزي يه بار همديگه رو ميديدم .مامان بابامم همش شرطي رو كه گذاشته بودن، يادآوري ميكردن اما اِنقدر ميلاد و دوس داشتم كه هر وقت بهم گير ميدادن با بلبل زبوني راضيشون ميكردم و هر وقتم با اين حرفا راضي نمي شدن مريضيشو بهونه ميكردم وميگفتم چه طور دلتون مياد جَوونِ مردم و به كشتن بدين!

...............

نزديك پنج سال از دوستيم با ميلاد ميگذشت كه برام خواستگاراومد! پسر خوبي بود. پولدار، تحصيل كرده، خوش اخلاق ورفتار، به مقدار لازم مذهبي! رشد يافته در خانواده خوب اما زشت!!! خانوادم پسنديده بودن و من.....

 

 

نویسنده: alone pearl

  

 

به نظرت چیزایی که میلاد اس ام اسی بهم گفت راست بود؟؟!

میلاد یا اونی که اومده بود خواستگاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:19توسط alone pearl | |

مجسمه عاشقی  (فصل اول)

یه هفته به تولد دوست صمیمیم، مهسا، مونده بود. با خالم رفتیم مجسمه فروشی که یه مجسمه واسه دوستم بخریم. نمیتونستم انتخاب کنم، دلم می خواست  همشو بخرم آخه خیلی جیگر بودن! تو همین فکرا بودم که یه پسره با یه مجسمه تو دستش اومد تو مغازه. مجسمه رو بَرِ فروش آورده بود. خیلی خوشگل بود؛ بر خلاف مجسمه های د یگه که دخترپسرا زل میزنن به هم، دختره سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره و پسرم دستاشو دور دختره حلقه کرده بود. کنارشون یه سگ و یه گربه و یه موش بودن که روبروی هم واستاده بودن و دستاشونو گذاشته بودن تو دستای هم، انگار داشتن پیمان دوستی می بستن! رنگای هماهنگ و تضادی که روی مجسمه سفالی زده شده بود، قشنگیشو بیشتر کرده بود. صاحب مغازه به خاطر اینکه با مجسمه های دیگه فرق میکرد، نخریدش! پسرِ جَوون خیلی اصرار کرد و گفت دوسه روزه هیچی نخورده و میخواد با پل مجسمه ای که خودش ساخته، بِره واسه خودش و خونوادش غذا بگیره! [آخِی!] مجسمه ی خوشگلی بود و هدیه متفاوتی می شد؛ یه ذرم دلم واسه پسره سوخت و دوبرابر قیمت واقعی ازش خریدم .....!

 

با مهسا تقریبا صمیمی هستیم اما نمیدونم چرا منو به جشن تولدش دعوت نکرد بود ومجبور شدم هدیشو تو مدرسه بدم بهش. دلم نمیومد بدم، هم گرون خریده بودمش و هم دوسِش داشتم؛ اما هرطوری بود دلمو راضی کردم و دادم بهش. خیلی خیلی خوشِش اومد و  خوش حال شد. هم کلاسیامم خوششون اومده بود و گیر داده بودن از کجا خریدی که گفتم یکی از آشناهامون ساخته و سفارش قبول نمیکنه .....!

 

چند روز بعد از تولد، مهسا ازم خواست بریم تو حیاط مدرسه قدم  بزنیم. وقتی داشتیم راه می رفتیم گفت از اینکه تو تولد من واسم چیزی نگرفته و منو به جشن تولدش دعوت نکرده و در عوض من مجسمه ی به اون خوشگلی بهش دادم، عذاب وجدان گرفته و احساس بدی داره. خیلی باهم حرف زدیم. ازم معذرت خواهی کرد و منم گفتم که هیچ وقت لطف بزرگشو فراموش نمی کنم! گیر سه پیچ داده بود، آخرین حرفم این بود که اگه نمیخوایش می تونی بَرِش گردونی. اینو گفتم و به طرف درِ سالن .....

 

وقتی به این ماجراها فکر می کردم، ناراحت می شدم و اعصابم خورد میشد. اونروز تمام سعیمو کردم که فراموششون کنم اما موفق نشدم!

فرداش مجسمه رو آورد تو مدرسه داد بهم! از کارش خیلی ناراحت شدم اما از طرفی از اینکه اون مجسمه خوشگل برگشته بود پیشم خوش حال شدم ....!

 

یه ماه بعد، تولد یکی دیگه از دوستای صمیمیم بود. این بار با مامانم رفتیم از همون مجسمه فروشی یه مجسمه بخریم. شب قبلش کلی دعا و آرزو کرده بودم که وقتی میریم اونجا، دوباره اون پسر رو ببینم و خوشبختانه وقتی رفتیم تو مغازه، اونم اونجا بود. از ته دلم، از خدا تشکر کردم. یه جورایی دلم مونده بود پیشش و دوست داشتم ببینمش!

روی میز، جلوی پسره سه تا مجسمه ی خیلی خوشگل شبیه همون قبلیه بود. رفتم جلو یکی از مجسمه ها رو نشون دادم و از پسره پرسیدم:این مجسمه رو شما ساختین؟

-         بله، قابل شما رو نداره

-         میفروشین؟

-         بله، بفرمایید

-         چند؟

-         اگه یادتون باشه، قبلا پرداخت کردین!

خلاصه با مامانم هرچی اصرار کردیم، پولشو نگرفت.

وقتی داشتیم از مغازه میرفتیم بیرون، صدام کرد و گفت: ببخشید خانم!

برگشتم طرفش. یه تیکه کاغذ کوچولو گرفت جلوم و گفت: این شماره ی منه، اگه بازم مجسمه خواستین زنگ بزنید.

یه نگا به مامانم کردم. با چشماش میگفت نگیر اما من دلم نیومد پسر رو ناراحت کنم، شماررو گرفتم!

 

نویسنده: alone pearl

  

 

خُب، حالا چن تا سوال پیش میاد بعد از بیرون رفتن از مغازه  مامانم چیکارم میکنه؟؟! اصلا به نظرت لیاقتشو داشت؟؟! دوست بِشَم باهاش یا ....؟؟؟؟؟!!!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:,ساعت11:1توسط alone pearl | |